امام (علیه السلام) در میدان‏


وقتى که حضرت ابوالفضل (علیه السلام) شهید شد و امام (علیه السلام) از کنار بدن پاره پاره‏اش بلند شد نگاهى به خیمه‏ها افکند، دید دیگر کسى نیست تا او را یارى کند زیرا تمام یاران و اهل بیتش‏(378)با بدنهاى قطعه قطعه و بدون سر، روى زمین افتاده بودند. و از طرفى صداى گریه و شیون زنان و کودکان در خیمه‏ها بلند شده بود با صداى بلند به قسمى که همه کس صدایش را بشنود فرمود:

آیا کسى هست از حرم پیغمبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) دفاع کند؟ آیا هیچ موحد و خدا ترسى هست که درباره ما از خدا بترسد؟ آیا هیچ فریاد رسى هست که به امید خدا به فریاد ما برسد؟ هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم)؟ هل من موحد یخالف الله فینا؟ هل من مغیث یرجو الله فى اغاثتنا؟

با شنیدن صداى استغاثه امام (علیه السلام) صداى گریه و ناله زنان و کودکان از خیمه‏ها بلند شد(379) در همین هنگام که امام سجاد (علیه السلام) در خیمه‏ها بود و تنهایى و بى کسى پدر را مى‏دید از جاى برخاست، از شدت ضعف و ناتوانى که بیمار بود و نمى‏توانست حرکت کند بر عصاى خود تکیه زد در حالى که شمشیرش را با خود به زمین مى‏کشید به سختى به طرف میدان حرکت کرد. امام (علیه السلام) که دید حضرت سجاد (علیه السلام) با آن حال به سوى میدان رزم حرکت کرده است به ام کلثوم فرمود جلو او را بگیرد تا با شهادت او دودمان آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) منقرض نشود، از اینرو ام کلثوم حضرت سجاد را که بیمار بود به بستر خود برگرداند.(380)

پس از آنکه حضرت سجاد (علیه السلام) را به خیمه‏ها برگرداندند امام (علیه السلام) دستور داد زنان و خواهرانش گریه نکنند، آنگاه در حالى که جامه‏اى از خز سیه فام پوشیده، پوشیده‏(381)، و عمامه‏اى گلگون بر سر نهاده و تحت الحنک آنرا از دو طرف پایین انداخته و عباى پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را بر دوش و شمشیرش را به دست گرفته بود، براى وداع کردن با اهل حرم، به خیمه‏ها آمد.

ضمن وداع و خداحافظى در خواست کرد جامه‏اى برایش تهیه کنند که هیچ کس در آن رغبتى نداشته باشد، مى‏خواست آنرا زیر جامه هایش بپوشد تا پس از شهادت بدنش را برهنه نگذارند، زیرا او قبلاً مى‏دانست که اهل کوفه وى را مى‏کشند و بدنش را برهنه کرده، لباسهایش را به غارت مى‏برند، چون امام (علیه السلام) درخواست چنین جامه‏اى کرد، زیر جامه کوتاهى برایش آوردند آنرا نپذیرفت و فرمود: این لباس ذلت است من این را نمى‏پوشم! آنگاه یک پیراهن کهنه‏اى برداشت و چند جاى آنرا پاره کرد و زیر لباسهایش پوشید، و درخواست کرد شلوار سیاه رنگى برایش آوردند، آنرا نیز شکافت و زیر لباسهایش پوشید تا آنرا نربایند و بدنش را بدون ساتر برهنه، نگذارند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد