نامه امام به مردم بصره‏

حسین (علیه السلام) پس از ورود به مکه نامه‏اى به سران قبائل شهر بصره نگاشت و آنان عبارت بودند از افراد زیر:

1 - ملک بن مسمع بکرى‏(65)؛

2 - احنف بن قیس؛

3 - منذر بن جارود(66)؛

4 - مسعود بن عمرو؛

5 - قیس بن عبید بن معمر.

این نامه‏ها را بوسیله یکى از دوستان خود بنام سلیمان‏(67) به سوى افرد فوق الذکر فرستاد و در آن نوشت:

(اما بعد، خداوند محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) را از میان بندگان خود برگزید، و با نبوتش او را کرامت بخشید، و او را به رسالتش برگزید. بعد از اینکه بندگان خدا را به خوبى نصیحت و راهنمایى کرد، و وظیفه پیامبرى را به خوبى انجام داد او را قبض روح کرد و به سوى خویش فرا خواند و اما ما اهل بیت، و اولیاء و اوصیاء، وارثان او و شایسته‏ترین افراد به مقام او بودیم، با اینکه خداوند این حق را به ما داده بود و ما نیز مى‏دانستیم از همه کس به این حق، شایسته‏تریم ولى گروهى بر ما پیشى گرفته و این حق را از ما ربودند و ما نیز به خاطر جلوگیرى از اختلاف و تشتت، به آن رغبت نشان ندادیم و عافیت و آرامش سوى شما مى‏فرستم، و شما را به کتاب خدا و سنت رسول او (صلى الله علیه و آله و سلم) دعوت مى‏کنم. زیرا هم اکنون (در شرایطى قرار گرفته‏ایم که دیگر) سنت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) از بین رفته، و بدعت جاى آنرا فراگرفته است، اگر سخن مرا بشنوید (و از من پیروى نمائید شما را به راه رشد و سعادت هدایت خواهم کرد).

سلیمان نامه امام را به اشراف بصره رساند و هر کس نامه را خواند آنرا کتمان کرد و به کسى خبر نداد. مگر منذر بن جارود که پدر زن ابن زیاد بود، وقتى که سلیمان نامه را بدست او داد به پندار اینکه مبادا آمدن این قاصد یک نحو توطئه و نقشه‏اى از طرف ابن زیاد بوده باشد لذا او را تحویل ابن زیاد داد، ابن زیاد نیز همان شب او را به دار آویخت!! و فرداى آن روز به سوى کوفه حرکت کرد تا زودتر از امام حسین (علیه السلام) به آنجا برسد.(68)

اما احنف بن قیس نامه‏اى در جواب امام نوشت که این آیه، در آن درج بود:

فاصبر ان الله حق و لا یستحفنک الذین لا یوقنون.(69)

و اما یزید بن مسعود(70) قبیله‏هاى بنى تمیم و بنى حنظله و بنى سعد را دعوت کرد و به آنان گفت:

اى بنى تمیم! عقیده‏تان درباره من چیست؟ و من در میان شما چه موقعیتى دارم؟

در پاسخ او گفتند: بسیار خوب، به خدا سوگند تو در قبیله ما به منزله ستون فقرات مایى، تو باعث افتخار و سربلندى ما هستى که در این جهت از همه برترى! تو از شرف به حد والایى نایل آمدى و بسیار پیشرفت نمودى.

آنگاه که رأى اعتماد آنها را نسبت به خود جلب کرد گفت: من شما را دعوت کردم تا در یک امر بسیار مهم با شما مشورت کنم و براى انجام آن، از شما کمک بگیرم.

در جواب او گفتند: ما نظرات خود را تقدیم مى‏کنیم و در انجام آن تمام سعى و کوشش خود را به کار مى‏گیریم و هم اکنون آماده شنیدن آن مى‏باشیم.

پسر مسعود گفت: مرگ معاویه فرا رسیده است، به نظر من با هلاکت و مرگ او، سد جور و گناه شکسته و ارکان ظلم لرزان و رو به ویرانى گذاشته است او در زمان حیات براى استحکام پایه حکومت خود از مردم براى پسرش بیعت گرفت و چنین پنداشت که با آن بیعت، کار را محکم کرده است، ولى گرائید و آنچه را که مى‏اندیشید به خذلان و خوارى انجامید.

و هم اکنون یزید، فرد شرابخوارى است که منشأ همه فسق و فجورها است قد برافراشته و ادعاى خلافت بر مسلمانان را دارد، بدون اینکه هیچ مسلمانى راضى به این امر بوده باشد، و بدون اینکه حتى اندکى از حق را دریافته باشد. با همه بى لیاقتى‏ها و بى دانشى‏ها که دارد مى‏خواهد بر آنها حکومت نماید و من به خداى بزرگ سوگند مى‏خورم آنچنان در راه دینم با او به نبرد و جهاد برخیزم که برتر از جهاد با مشرکین بوده باشد، اینک حسین بن على (علیه السلام) فرزند پیغمبر خدا که داراى خانواده‏اى نجیب و اصیل و طرز تفکرى مشخص و فضائلى غیر قابل توصیف و علم و دانشى پایان‏ناپذیر است، از هر کس به این امر شایسته‏تر و سزاوارتر است زیرا سابقه و قدمت و سن و قرابتش به رسول خدا از همه بیشتر است، با خردسالان با عطوفت و مهربانى، و با بزرگسالان با احسان و بخشش، رفتار مى‏کند چه رهبرى از او بهتر، و چه امامى از او گرامیتر که خداوند بوسیله او حجت را تمام و هدایت را به ما ارزانى فرموده است، سعى کنید خود را از ظلمت برهانید و در پرتو هدایت او در نابود کردن باطل، به خود تردید راه ندهید. صخر بن قیس، آن لکه ننگ هم اکنون، با حرکت خود به سوى فرزند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را در جنگ خوار ساخت شما هم اکنون آن لکه ننگ را با حرکت و نصرت و یارى او بشوئید به خدا قسم احدى از شما اگر در نصرت و یارى او بشوئید به خدا قسم احدى از شما اگر در نصرت و یارى او کوتاهى نمى‏نماید مگر اینکه به ذلت و خوارى در فرزندان و کمبود قبیله و عشیره‏اش دچار مى‏گردد.. من هم اکنون ساز و برگ جنگ را آماده و خود را به ابزار آن مجهز کرده‏ام، این را بدانید اگر کسى در راه خدا کشته نشود، سرانجام خواهد مرد و مرگ براى انسان گذشت ندارد پس بیایید با بهترین مرگى که انتخاب مى‏کنید از دنیا بروید تا مورد رحمت خداوند قرار بگیرد.

طایفه بنى حنظله در پاسخ او گفتند: اى ابا خالد! ما تیرهاى ذخیره و نیروى سواره تو هستیم، اگر دستور تیراندازى دهى یک تیر از ما به خطا نخواهد رفت و اگر ما را به میدان نبرد فرستى، حتماً به پیروزى خواهیم رسید، با هیچ مشکلى روبرو نخواهى شد جز آنکه ما آنرا زیر پا خواهیم گذاشت و با هیچ مسئله دشوارى برخورد نخواهى کرد جز آنکه ما آنرا حل و آسان خواهیم کرد. با تمام قدرت از تو حمایت مى‏کنیم و اگر اجازه دهى جان خود را به پایت نثار خواهیم کرد. س طایفه بنى عامر بن تمیم در ضمن سخنان خود به او گفتند: اى ابا خالد! راهى جز راه تو را نپوئیم، هر چه مصلحت بدانى ما را به آن امر فرما که مؤکداً امتثال خواهیم کرد.

طایفه بنى سعد بن زید گفتند: اى ابا خالد! بعیقده ما مبغوضترین اشیاء، عدم اطاعت و نافرمانى از رأى شما است، روز جنگ جمل صخر بن قیس ما را از نبرد بر حذر داشت، در سایه اطاعت از او عزت و آبروى ما باقى ماند و شکرگزاریم که از دستور او اطاعت کردیم چون عزت ما در بین خودمان باقى ماند و هم اکنون نیز خواهشمند است جهت مشورت فرصتى به ما عنایت کنید تا پس از شور و رایزنى لازم، نظر خود را به شما تقدیم نمائیم.

یزید بن مسعود به آنان گفت: اگر آنچه را که مى‏گویم عمل نکنید خداوند شما را به جنگى گرفتار خواهد کرد که آتش آن هیچگاه خاموش شدنى نباشد.

بعد از آن نامه‏اى به این مضون براى حسین بن على نوشت: اما بعد، نامه شما و اصل، و از محتویات آن که مرا به آن دعوت کرده بودید تا از شما اطاعت نمایم و با یارى کردن شما به رستگارى برسم اطلاع حاصل کردم و فهمیدم که نوشته بودید: خداوند هرگز زمین را از افراد خیر و نیکوکار و از راهنمایى که مردم را از گمراهى نجات دهد خالى نمى‏گذارد، من میدانم تنها حجت خدا بر جهانیان و ودیعه او در زمین شمائید، شما شاخه‏هاى زیتون درخت احمدى (صلى الله علیه و آله و سلم) هستید که اصلش او و فرعش شما مى‏باشید، مقدم شما را به فال نیک گرفته و آنرا گرامى میداریم، تمام طایفه بنى تمیم در مقابل شما تسلیم و گوش به فرمان شما مى‏باشند آنچنان در مقابل شما تسلیم و دست بر سینه‏اند که شتر تشنه‏اى که از گرماى کشنده بر لب آب مى‏رسد. طایفه بنى سعد نیز گردنها را کج کرده و تسلیم اطاعت امر شما مى‏باشند، آنها که نور آن تابیدن گرفته و مى‏درخشد.

روزى که یزید بن مسعود ساز و برگ خد را آماده کرد که یارى حسین برود، خبر شهادت حسین را شنید، بسیار متأثر و اندوهگین شد که به آرزوى خود نرسیده و از فیض شهادت محروم ماند.(71)

ماریه بنت سعد، یا بنت منقذ که بیوه از شیعیان مخلص بود منزلش محل اجتماع شیعیان و جاى بحث بیان فضایل اهل بیت بود، یزید بن نبیط که از فرزندان عبدالقیس و ده نفر از یک خاندان بودند سؤال کرد: کدامیک از شما حاضر است با من به یارى حسین برویم؟ از میان ده نفر، تنها افراد در آن جلسه در جواب او گفتند: تو خود نیز اقدام نکن زیرا از لشکریان ابن زیاد در مورد تو خائف هستیم.

ابن نبیط به آنان گفت: به خدا سوگند اگر تمام این منطقه را از نیروهاى دلیر و تازه نفس بپوشانند بر من فرق نمى‏کند و در تصمیم اثرى نمى‏گذارد.(72) هنگام حرکت بعضى از دوستانش به نام عامر و سیف بن مالک و ادهم بن امیه‏(73) او را همراهى کردند و در مکه به حسین پیوستند، و بار و بنه خود را ضم به اثاث ابى عبدالله کردند و همچنان در خدمت امام بودند تا اینکه در کربلاء شهید شدند. رضوان خدا بر آنها باد!

لبخند شاه

بعض از موثقین اهل علم در نجف اشرف نقل کردند از مرحوم عالم زاهد شیخ حسین بن شیخ مشکور که فرمود در عالم رویا دیدم در حرم مطهر حضرت سید الشهداء علیه السلام مشرف هستم و یک نفر جوان عرب معیدی وارد حرم شد و با لبخند به آنحضرت سلام کرد و حضرت هم با لبخند جوابش دادند ، فردا شب که شب جمعه بود ، بحرم مطهر مشرف شدم و در گوشه یی از حرم توقف کردم ناگاه همان عرب معیدی را که در خواب دیده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید با لبخند به آنحضرت سلام کرد ولی حضرت سید الشهداء(ع) را ندیدم و مراقب آن عرب بودم تا از حرم خارج شد عقبش رفتم و سبب لبخندش را با امام(ع) پرسیدم و تفصیل خواب خود را برایش نقل کردم و گفتم چه کرده ای که امام(ع) با لبخند بتو جواب میدهد ، گفت: مرا پدر و مادر پیریست و در چند فرسخی کربلا ساکنیم و شبهای جمعه که برای زیارت میآیم یک هفته پدرم را سوار بر الاغ کرده میآوردم و هفته ی دیگر مادرم را میآوردم تا ایتکه شب جمعه یی که نوبت پدرم بود چون او را سوار کردم مادرم گریه کرد و گفت مرا هم باید ببری شاید هفته ی دیگر زنده نباشم، گفتم باران میبارد و هوا سرد است، مشکل است، نپذیرفت ناچار پدر را سوار کردم و مادر را بدوش کشیدم و با زحمت بسیار آنها را بحرم رسانیدم و چون در آن حالت با پدر و مادرم وارد حرم شدم حضرت سید الشهداء را دیدم و سلام کردم آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جوابم را داد و از آنوقت تا بحال هر شب جمعه که مشرف میشوم حضرت را میبینم و با تبسم جوابم میدهند، از این داستان دانسته میشود چیزی که شخص را مورد عنایت بزرگان دین قرار میدهد و رضایت آنها را جلب میکند صدق و اخلاص و محبت ورزی و خدمت گذاری به اهل ایمان خصوصا والدین و بالاخص زوار قبر حضرت ابی عدالله صلوات الله علیه است.


به نقل از کتاب داستان های شگفت،اثر آیت ا... شهید سید عبدالحسین دستغیب