حضرت مسلم همچنان یکه و تنها، حیران و سرگردان در کوچههاى کوفه مىگشت، به محله بنى جبله از قبیله کنده رسید، در خانه زنى که به او طوعه مىگفتند ایستاد، طوعه ام ولد اشعث بن قیس بود، اشعث او را آزاد کرد و اسید حضرمى با او ازدواج نمود و از او فرزندى آورد که نامش را بلال گذاشتند، بلال توى مردم بود، و مادرش در خانه ایستاده و انتظار آمدنش را داشت.
حضرت مسلم، مقدارى آب از او درخواست کرد، آب را آشامید و سپس تقاضاى ضیافت کرد و زن پس از آنکه او را شناخت و فهمید که او را شناخت و فهمید که او در این شهر، کسى را ندارد و از اهل بیت شفاعت است و خلاصه وقتى که فهمید او مسلم بن عقیل است از او ضیافت کرد و او را در اطاقى غیر از اطاق پسرش، منزل داد. و براى رفع نیازهاى وى بسیار آمد و شد مىکرد، پسرش ظنین شد و از مادر جریان را پرسید و مادر نیز از او پنهان مىکرد. سرانجام پس از آنکه قسم خورد چیزى به کسى نخواهد گفت و قضیه را کتمان خواهد کرد مادر جریان امر را به او گفت!!
بامداد که شد پسر این زن، خبر مخفیگاه حضرت مسلم را به ابن زیاد، رساند، و او محمد بن اشعث را با هفتاد نفر از قبیله قیس فرستاد تا مسلم را دستگیر کنند. همین که حضرت مسلم صداى همهمه اسبها را شنید متوجه شد که به سراغ او آمدهاند.(133) مشغول تعقیب نماز صبح بود، تعقیبات را فورى به پایان رساند وسائل خود را برداشت و به طوعه گفت: تو وظیفه خودت را انجام دادى، و بهره خود را از شفاعت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) گرفتى، ولى من دیشب عمویم امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب دیدم که به من فرمود: تو، فردا با من خواهى بود.(134)
مأمورین به درون خانه ریخته بودند، حضرت مسلم، شمشیر کشید و همه را از خانه بیرون راند، باز گشتند، مجدداً آنها را بیرون راند و زمزمه مىکرد:
هو الموت فاضع و یک ما أنت صانع فأنت بکأس الموت لا شک جارع
فصیراً لأمر الله جل جلاله فحکم قضاء الله فى الخلق، ذایع
و بر آنان مىتاخت تا اینکه چهل و یک نفر از آنان را به درک أسفل فرستاد.(135)قدرت و توانایى حضرت مسلم به اندازهاى بود که هر یک از آنان را مىگرفت و با دست به بالاى بام خانه، پرتاب مىکرد.
پسر اشعث به ابن زیاد پیام فرستاد تا برایش نیروى کمکى بفرستد، ابن زیاد او را توبیخ کرد که چگونه هفتاد نفر نیرو، حریف یک نفر نشدهاند؟! پسر اشعث جواب داد: تو خیال مىکنى مرا به جنگ بقالى از بقالهاى کوفه، یا به جنگ یک نفر از جرامقه(136) حیره فرستادى؟! تو مرا با شمشیرى از شمشیرهاى محمد بن عبدالله (صلى الله علیه و آله و سلم) روبرو کردهاى!! آنگاه ابن زیاد نیروهاى امدادى را به کمک او اعزام کرد.
جنگ میان حضرت مسلم و بکیر بن حمران احمرى شدت یافت و هر کدام دو ضربه به یکدیگر زدند. بکیر یک شمشیر بر صورت مسلم زد که لب بالاى مسلم را جدا کرد و ضربه دوم را به لب پایین مسلم زد که دو دندان او را جدا کرد، و حضرت مسلم نیز دو ضربه به او زد یکى بر سرش خورد که از اسب فرو افتاد و دیگرى را آنچنان شمشیر را بر شانهاش فرو آورد که تا اعماق بدنش فرو رفت و او را به درک أسفل فرستاد.(138)
مزدوران ابن زیاد بالاى بام خانهها رفته و از بالا سنگ پرتاب مىکردند و برخى هم آتش بر او مىانداختند و مسلم نیز یک تنه در کوچه با آنان مىجنگید. و این رجز را مىخواند:
أقسمت لا أقتل ألا حراً وان رأیت الموت، شیئاً نکراً
کل امرىء یوماً ملاق شراً و یخلط البارد سخناً مراً
رد شعاع النفس فاستقرا اخاف ان أکذب اوأغرا
کثرت جراحات مسلم را خسته و ناتوان کرد و پیوسته خون از زخمهاى بدنش جریان داشت. از بس ضعف و سستى بر او عارض شده بود خواست لحظهاى به دیوار خانه تکیه دهد که ناگهان دسته جمعى بر او حمله کردند و تیر و سنگ از اطراف به سویش پرت نمودند! مسلم گفت: چه شده است شما را که سنگ به سوى من مىزنید همچون که بر کفار مىزنند، مگر نمیدانید که من از اهل بیت پیغمبر مختار خدایم؟ چرا حق رسول خدا را در مورد عترتش رعایت نمىکنید؟
پسر اشعث به او گفت: خودت را به کشتن مده من به تو پناه مىدهم.
حضرت مسلم فرمود: تو فکر مىکنى تا من توان نبرد داشته باشم تسلیم شما خواهم شد؟ نه به خدا سوگند هرگز این کار را نخواهم کرد.
این را بگفت و بر او نیز حمله کرد و او را تا نزدیکى یارانش تعقیب نمود سپس سر جاى برگشت.(139) مجدداً دشمن دسته جمعى و از هر طرف بر او حمله کرد در این هنگام تشنگى به سختى مسلم را رنج مىداد و قدرت حرکت و مقاومت را از او سلب کرده بود در همین هنگام مردى از پشت سر، شمشیرى بر او زد که مسلم به زمین افتاد و بدینوسیله او را دستگیر کردند.(140)
برخى از مورخین نوشتهاند: سر راه او، چالهاى حفر کردند و روى آن را با خاک پوشاندند و جنگ را به نوعى ترتیب دادند تا از کوچه بگذرد و سرانجام مسلم در آن چاه یا گودال افتاد و اسیرش کردند.